نقد و بررسی
کتاب یک قصه و دو قصه 1: یک گرگ و سه بزغاله (داستان اول)، یک بز و سه بچه گرگ (داستان دوم)یکی بود، یکی نبود. یک خانم بزی بود که با سه تا بزغالهاش توی خانهی کوچک قشنگی زندگی میکرد. یک روز خانم بزی، هر سه تا بچهاش، شنگول و منگول و حبهی انگور را جمع کرد و بهشان گفت: «بزغالههای عزیزم! شنیدهام تازگیها سروکلهی گرگ سیاهی این طرفها پیدا شده. خیلی خیلی مواظب خودتان باشید و تا من برنگشتهام، در را به روی کسی باز نکنید.» بزغالهها گفتند: «خیالت راحت، مامان بزی! ما خیلی خیلی مواظب خودمان هستیم.» خانم بزی در خانه را بست و به صحرا رفت تا برای بزغالهها علف تازه بیاورد. همین که خانم بزی رفت، بزغالهها نشستند و گوششان را چسباندند به در. گوش دادند… و گوش دادند… و گوش دادند… اما صدای پای هیچ گرگی نیامد و هیچ گرگی در نزد…
0دیدگاه