نقد و بررسی
کتاب پسری که با پیراناها شنا کرداستنلی پاتز روزگار خوشی دارد تا اینکه کارخانهی کشتی سازی تعطیل میشود. عمویش میزند توی کار کنسرو ماهی! و آنوقت بومب!!! همه آنقدر غرق کار میشوند که زندگی در خانهی پلاک 69 خیابان فیش کوئی نابود میشود! شبی استنلی خانه را ترک میکند. میرود و توی سیرک کار میکند. بعد با داستایفسکی و نیتاشا به سفر میرود.
همانطور که استنلی سفر میکند و از زندگی قبلیاش دور و دورتر میشود، بیا ما برویم بالا و بالاتر تا کنار ماه و ستارهها. از آنجا لحظهای را تماشا کنیم که او با پانچو و پیر لِی افسانهای ملاقات میکند. پانچو، همان مردی که با پیراناها، یعنی خطرناکترین ماهیهای دنیا، شنا میکند. پانچو از استنلی میخواهد با پیراناها شنا کند. آیا استنلی توی آکواریوم پیراناها شیرجه میزند؟ آیا آنقدر شجاع هست که بپرد توی آب و برود دنبال سرنوشتش؟
گزیدهای از کتاب:
استن آخرین پشمکی را که به انگشتش چسبیده بود لیسید.
رز کولی گفت: «بهت میگم کی مشکلاتت تمام میشن.»
استن گفت: «از کجا میدونی من مشکل دارم؟»
ـاز چشمات فهمیدم. اسمت چیه، مرد جوان؟
استن گفت: «استن!»
ـیه سکه بده استن!
بعد صدایش را آورد پایین و ادامه داد: «شجاع باش و بیا تو!»
استن از پلهی کاروان که بالا میرفت، برقی طلایی به چشمش خورد. برق ماهیهای طلایی بود. همه در یک ردیف از قلاب آویزان بودند. سیزده تا ماهی طلایی ریزهمیزه. هر کدام توی یک کیسهی پلاستیک کوچولو زیر نور آفتاب شنا میکردند…
جوایز این کتاب
• نامزد جایزهی ادبیات آلمان در سال 2015
• نامزد مدال کارنگی در سال 2014
• برندهی جایزهی هانس کریستین اندرسن
0دیدگاه