نقد و بررسی
کتاب قصه های بترس برای بچه های نترس 1: اسکلت خون آشاماسکلتهای خونآشام، اتوبوسهایی که فقط مردهها رو سوار میکنند، هیولاهایی که دیکته میگن. جنهایی که توی متکا زندگی میکنند، زنهای قوزی، گرگینهها… از این چیزها میترسی؟ میترسی و میلرزی؟ میلرزی و خیس میشی؟ اگه فکر میکنی بچهی نَترسی هستی، بیا وسط! اگه دلت میخواد ترس رو توی داستان مزهمزه کنی، دلت رو بزن به دریا و بیا جلو! اگه دلت میخواد با موجودات عجیب و غریب و ترسناک آشنا بشی، این کتاب رو از توی قفسه بِکش بیرون و بخون!
به افتخار همهی بچههای نترس! جیغ و داد و هیولای بلند…
گزیدهای از کتاب:
یکدفعه چشمش به زنی افتاد که با چادری سفید رویش را محکم پوشانده بود. چشمهای زن برق میزد و بینی بزرگ و گُلیاش از صورتش بیرون زده بود. نرگس از ترس جیغ کشید، پایش لرزید و از بالای پلهها افتاد پایین. زن مثل سایهای شناور از کنارش گذشت و از پلهها بالا رفت. نرگس جیغ کشید: «تو کی هستی؟ کجا میری؟» و دستش را دراز کرد و چادر زن را گرفت و کشید. چادر روی زمین افتاد. هیچکس میان چادر نبود.
0دیدگاه