نقد و بررسی
کتاب قصههای با پدر و مادر 2: پدر و مادر زدهاند به سیم آخروقتی مامان و بابا شروع کردند به سوال کردن از من که چهکار کنند باحال به نظر برسند، اصلاً عین خیالم نبود. راستش خیلی باحال بود که میدیدم آنها بالا و پایین میپرند و جفنگیات نوجوانها را بلغور میکنند.
این تا وقتی بود که سروکلهی بابا با لباسهای اجقوجق دمِ مدرسه ما پیدا نشده بود! اصلاً باحال نیست. بهترین دوستم، مدی، هم موافق است. آنها دیگر شورش را درآوردهاند. باید دست از این کارهایشان بردارند.
گزیدهای از کتاب:
برای چند لحظه نتوانستم نفس بکشم. مطمئنم مدی هم همین طور بود. به خاطر بابا که داشت از پلهها پایین میآمد. چیزی که پوشیده بود… واقعاً معذرت میخواهم، اما مجبورم یک لحظه مکث کنم. وحشت عظیمی که میخواهم توصیف کنم، نفسم را بند آورده. اما الآن آرامتر شدهام و آمادهام همهچیز را برایت تعریف کنم. بابا جست زنان از پلهها آمد پایین. یک تیشرت زرد جیغ و یک شلوار تنگ چسبان قرمز پوشیده بود. چشمهایم چهارتا شد… به خاطر چیزی که بابا روی کلهاش گذاشته بود. یک کلاه بیسبال گذاشته بود سرش که آرم طلایی داشت، تازه آن هم برعکس…
0دیدگاه