نقد و بررسی
کتاب سرزمین زاغمادر سِیدی او را از شهر بزرگی که در آن زندگی میکنند به شهری کوچک میبَرد، سیدی احساس تنهایی میکند، اما خیلی زود با همه چیز دوست میشود: با سرگذشتش؛ با شهر تازهاش و با دو پسر، لاچی و والتر؛ و عجیبتر از همه، با کلاغهایی که همه جا سر راهش سبز میشوند.
سیدی در زمان سفر میکند، به گذشته میرود و جنایت وحشتناکی را میبیند و با رازی عجیب درگیر میشود. آیا او و دوستانش راهی مییابند تا خطاهای گذشته را درست کنند، یا محکوم به تکرار آنها خواهند بود؟
گزیدهای از کتاب:
کلاغی آنجا بود. کلاغی معمولی که چشمهای شیشه مانندش هم مثل بالهایش سیاه بود. نزدیک سیدی روی گِل زرد ایستاده و سرش را کج کرده بود. بهنظر، واقعیِ واقعی میآمد. تنی از گوشت و پر داشت و با پاهایش گِل را محکم گرفته بود. سایهاش بر روی سطح تَرَکتَرَک بستر دریاچه واضح بود. کلاغ بنا کرد به حرفزدن!
با صدایی شبیه به قارقار حرف میزد، اما سیدی میفهمید چه میگوید.
“اینجا سرزمین زاغ است.”
0دیدگاه