نقد و بررسی
کتاب راز جنگل هزار دستانسال ۱۹۱۹ است، مامان بیمار شده و پدر برای کار به خارج از کشور رفته است. پرستار بچهها آنقدر سرش شلوغ است که فرصت ندارد به دختر نوجوان خانه (هِنریتا) و چیزهایی که در تاریکی خانهی جدیدشان میبیند، رسیدگی کند. خانهی امید. هنریتا تک و تنهاست و به جز داستانها همدمی ندارد. او کشف میکند که خانهی امید پر از رازهای عجیب است: اتاق زیر شیروانی که از یاد رفته، تصاویری شبحگونه، نور آتشی مرموز که آن سوی باغچه در میان درختان سوسو میزند. هِنریتا، در تاریکی شب ردّ دود را میگیرد و راهی جنگل هزاردستان میشود تا رازهای خانهی امید را کشف کند. ترس و شگفتی نهفته در جنگل، زندگی هنریتا را برای همیشه دگرگون خواهد کرد….
گزیدهای از کتاب:
وقتی پدر رفت حساب روزها از دستم خارج شد. یک جورهایی حس میکردم همیشه یکشنبه است. ساعتها روی یک پتو در باغچه زیر سایهی درخت چنار کتاب میخواندم.
شبها دراز بودند و من احساس تنهایی میکردم. خوابهایم تیره و ترسناکتر شده بودند. در کابوسهایم صدای هقهق وحشتناکی میشنیدم که بعضی اوقات با جیغهای ناگهانی همراه میشد. و آن بو… همیشه آن بوی خفهکنندهی دود را حس میکردم.
0دیدگاه