دوغدو را می شناسید؟ همان دختری که در هفت سالگی برای اولین بار به ایران آمد و توی خانهی مامان بزرگش، عزیز، با غولها و جنهای زیادی آشنا شد! حالا بعد از یک سال میخواهد به فرانسه برگردد. اما مگر میشود کنار عزیز بود و یک زندگی معمولی داشت؟ راستی! فرانسه هم از این موجودات عجیب و غریب دارد؟ دوغدو قبلاً داستانهای زیادی دربارهی خونآشامها شنیده، اما هیچ وقت با هیچ کدامشان یک کلمه هم حرف نزده تا اینکه این بار نه تنها خونآشامها را از نزدیک میبیند، بلکه با گوریکانها و بابایاکاها هم بیشتر آشنا میشود. حتی یک شب در خانهای میخوابد که صدای خُروپُف گوودان، گرگِ انساننما، یک لحظه هم قطع نمیشود! باقیاش را دیگر خودتان بخوانید.
گزیدهای از کتاب:
عزیز لیوان آب را از مهماندار میگیرد: “چرا یکدفعه اینجوری شد؟ انگار غولِغولها دارد خانه را دور سرش میچرخاند.”
آب را یکنفس سَر میکشد و تکیه میدهد به صندلی. زیر لب میگوید: “همهی درها را بستی پیرمرد، یک در را نبستی پیرمرد! حالا باید هر کاری کند که بهشان خوش بگذرد. حتی شاید مجبور بشود برایشان آواز بخواند و برقصد. به همین راحتیها که نمیروند. تا غروب میزنند و میرقصند. اگر غروب یک لحظه ازشان غافل شود، قرار مهمانی فردا را هم میگذارند. آنوقت روز از نو و روزی از نو.”
0دیدگاه