نقد و بررسی
کتاب تابستانکتاب تابستان حکایت سوفیا، پدر و مادربزرگش است که در جزیرهای در خلیج فنلاند با هم تعطیلاتشان را میگذرانند. تماشای پرندگان وحشی، نوشتن کتابی دربارهی کرمهای خاکی یا تماشای ملوانان رهگذر، لحظههایی از زندگی سوفیای کوچک در فصل تابستان است. این کتاب، داستان دوستی بانویی مسن و استثنایی با نوهی شش سالهاش سوفیا است. مادربزرگی که هم مهربان است و هم سختگیر، هم بازیگوش است و هم یواشکی سیگار میکشد. نوهاش سوفیا هم دختربچهای مستقل و کنجکاو است. آنها با هم در جزیره تحقیق میکنند و تجربههایشان را به هم منتقل میکنند و از هم میآموزند.
در نیمه راه، رویا و واقعیت و حتی گفتگوها و بگومگوهای آن ها نمایانگر عشق بین مادر بزرگی است که عمیقا زندگی را میشناسد و کودکی که برای شناختن زندگی حریص است. بازی بین زندگی و مرگ آینده و گذشته و بیری و کودکی، هرگز در نوشته های تو وه یانسون تا این حد روشن ترسیم نشده است.
گزیدهای از کتاب:
مادربزرگ دندانمصنوعیاش را گذاشت توی دهانش. دندانها با یک صدای تق جا افتاد. واقعاً هم که ارزش بگومگو نداشت.
کودک از مادربزرگ پرسید: “کِی میمیری؟”
مادربزرگ جواب داد: “بهزودی، ولی کمترین ربطی به تو ندارد.”
ـ چرا؟
مادربزرگ جواب نداد و روی صخره راهش را بهسوی درهی تنگ ادامه داد.
0دیدگاه