نقد و بررسی
کتاب بچه محل نقاش ها 3: زمانی که هم سفر ونگوگ بودمهلند کشور قشنگی است! خصوصاً وقتی به جایجای آن سفر میکنی. البته بهشرطی که یک همسفر مثل «وینسنت ونگوگِ» عزیز کنارت باشد.
مگر میشود «داییسامانِ» هفتادوپنجساله در نوجوانیاش با «وینسنت ونگوگِ» قرنِ نوزدهم همسفر شده باشد؟ باز هم فضولیِ «مانی» و باقی بچهها گل کرده و رفتهاند سراغ وسایل خصوصی دایی. البته ابنبار با اجازهی خود مادربزرگ، نامههای قدیمیای را که داداش سامان در جوانی برای او نوشته، برایش بازخوانی میکنند. بچهها با خواندن این نامهها، با دایی سامان همراه میشوند تا ببینند در زندگی وینسنت ونگوگ چه خبر بوده. به نظر شما تابلوی “سیبزمینی خورها”ی ونگوگ چه طعم و مزهای دارد؟ آیا شایعاتی که دربارهی زندگی خصوصی ونگوگ ساختهاند، حقیقت دارد.
گزیدهای از کتاب:
محسن بند آخر نامه را که خواند رو کرد به مادر بزرگ: “تئو کی بود مامان بزرگ؟!” مادربزرگ داشت زور میزد جلوی خندهاش را بگیرد. از روی همان تخت چوبی که نشسته بود، دست دراز کرد و غنچهی صورتی گل محمدی را که به زودی باز میشد، نوازش کرد. غنچه را ول کرد و رو کرد به محسن: “برادر کوچیکهی یه نقاشی بود که همیشه به برادرش کمک میکرد. اولین بار که دایی سامانتون رفت هلند، کلی از این نامهها برام مینوشت و همهش از داداش بامعرفتی که این یارو نقاشه داشت، تعریف میکرد. حسابی کفر منو در آورده بود. فکر میکردم چه ظلم بزرگی به سامان شده که خدا جای برادر، یه خواهر بهش داده. آخرش هم تو یکی از نامههام اینو براش نوشتم.”
0دیدگاه