نقد و بررسی
کتاب بچه محل نقاش ها 2: زمانی که همسایه میکل آنژ بودم«میکلآنژ» همیشه به من میگفت آسانترین راهِ رسیدن به آینده، فکرنکردن به آن است.
«مانی» با خواندن خاطرات دایی شوکه میشود، «داییسامان» کجا و «میکلآنژ» کجا؟ اما دایی توی دفترچه نوشته: درست وقتی میکل آنژ در حال نقاشی شاهکارِ خود، یعنی “داستان آفرینش” بر سقف کلیسای “سیستین” است، با او آشنا و بعد همسایه میشود. دایی سامی کَلَکی سوار میکند و شاگرد میکل آنژ میشود. در این میان سروکلهی کشیشها و اسقفهایی پیدا میشود که میخواهند برای سامی و میکل آنژ پاپوش درست کنند و پاپ ژولیوس را بر علیه آنها بشورانند. مانی و “مینا” و باقی بچههای فامیل با کنجکاوی سفر پرماجرای دایی را دنبال میکنند و دور از چشم مادربزرگ به خاطرات خصوصی برادرش سرک میکشند.
گزیدهای از کتاب:
او اصلاً پولی در بساط نداشت که بخواهد برای پدرش بفرستد. دلم میسوخت و از اینکه میدیدم بزرگترین مجسمه ساز دنیا تو دخل و خرجش مانده و برای خرجی خانوادهاش نمیداند چه کند، حالم حسابی گرفته بود. فکر کردم در شأن کسی مثل او نیست که ذهنش درگیر این دودوتا چهارتای بیخودی زندگی باشد. باید کاری میکردم. تنها چیزی که آن لحظه به عقلم میرسید این بود که باز هم به سراغ پاپ بروم. با این نیت که حتی اگر لازم باشد، پولی از او قرض بگیرم و… بلافاصله از این فکر منصرف شدم. این پیرمرد کسی نبود که مفتی به کسی پول بدهد. باید باز هم کاری برایش میکردم.
0دیدگاه