نقد و بررسی
کتاب بچه محل نقاش ها 1: زمانی که هم خانه ی داوینچی بودمدر زندگی هر آدمی گاهی پیش میآید که آدمهای بزرگی سرِ راهش سبز شوند. من خودم سرِ راه آدمهای بزرگ سبز میشدم. یکی از این آدمهای بزرگ “لئوناردو داوینچی” بود.
“مانی” و باقی بچههای فامیل این را لای دستنوشتههای “داییسامان” پیدا میکنند و پیش خودشان فکر میکنند دایی عجب آدمِ خیالبافی است! مگر میشود او سرِ راه داوینچی سبز شده باشد و بعد هم با او همخانه شده باشد؟ بین دایی و داوینچی اقلاً چهارصد سال فاصلهی زمانی است! اما طبق ادعای دایی سامان او و داوینچی با همدیگر کلی ماجرا داشتهاند. آیا دایی سامان راستیراستی داوینچی را از نزدیک دیده و در خانهی او زندگی کرده؟ بچهها اولش مطمئن نیستند، تا اینکه با یک سرنخ به رازِ داوینچی و دایی سامان و سرنوشت “ژوکوند” پی میبرند.
گزیدهای از کتاب:
بین راه داوینچی از سه تا از شاگردانش خواست با وسایل سادهی مکانیکی که خودش در وقتهای بیکاری درست کرده بود، مردم را سرگرم کنند. یکی از آن سرگرمیها پرندهای بود که سر یک چوب قرار داشت و میتوانست بال بزند. طوری که انگار داشت آواز میخواند. یکی دیگر وزغی مقوایی بود که میتوانست بپرد. اما فکر میکنم نیازی به این کارها نبود. به نظر میرسید برای مردم چیزی جذاب تر و سرگرم کنندهتر از همراهی با خود لئوناردو داوینچی نبود. تشعشعات استاد تمام دور و اطرافش را تحت تأثیر خود در میآورد و همه را به نوعی مجذوب خود میکرد.
0دیدگاه