نقد و بررسی
کتاب ملکهی سایهها: کودکانه های بامدادداستان «ملکه سایه ها» داستان برادر و خواهری است که یک روز لب پنجره نشستهاند و خواهر آرزو میکند که ای کاش کبوتری میشد و میتوانست پرواز کند. برادرش به او میگوید این که کاری ندارد، اگر واقعا میخواهی پرواز کنی آرزو کن، کبوتر میشوی. خواهر کبوتر میشود و از پنجره پر میکشد و میرود اما برادر تنها میماند و به دنبال خواهرش میگردد. همه جنگل و دور و اطراف را به جست وجوی خواهرش که پرندهای شده و تاجی روی سرش است میگردد اما او را پیدا نمیکند…
0دیدگاه